محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

27/ مهر/90

صبحت بخیر نانازم... یکسری از وبلاگهای دوستان رو که میخونم میبینم که مامانها از احساس قشنگ و لطیفشون نسبت به نی نی های نازشون نوشتن...مثل خاله متین که چه خوب وقتی آنا جون اونا رو بخونه بفهمه که  مامانش چه وقت و احساسی براش خرج کرده و قدرش رو بدونه... اما من اینجا خاطرات روزانه ات رو یادداشت میکنم و فکر نکنی دخترم که چیزی تو دلم نیست تا برات بنویسم...بخدا عشق مادر به بچه اش وصف نشدنیه...من اگه بخوام بیارمش پست هر روزم طولانی میشه...البته اگه اشک امون نوشتن بمن بده...فقط میتونم بگم که باارزشترین چیزی هستی که در حال حاضر دارم..بیشتر از چشام بهت دلبستم... امروز صبح تا بیدار شدی یاد ستاره هایی افتادی که بابایی...
30 مهر 1390

28/ مهر/ 90

امروز صبح زود يعني 6:30 از خواب بيدار شدي و گفتي ماني بيدار شو بسه . امان از دست تو بچه..بميرم برات عادت داري ديگه..منم بعدش بابايي رو بيدار كردم تا بريم خريد..آخه چند روز ديگه تولدشه و بابايي خيلي كت تك دوست داره...بابايي كه خريد دوست نداره دنبال بهونه اي بود كه كنسلش كنيم. اما من سمج شدم و رفتيم... اولين بار بود كه سوار مترو ميشدي و خيلي برات جالب بود:   خيلي خوب بود..براي اولين بار بازار بزرگ رفتم...آدرس گرفتيم و براي بابايي يه كت شيك خريدم..كه تا روز تولدش رونمايي نميكنم... و اما براي شما ....دوباره خريدم...يه جوراب شلواري- دامن ( كه بابايي خوشش نيومد) و يه بافت خوشگل و بالاخره چادر بازي يا بقول اون آقاهه خيم...
30 مهر 1390

25/ مهر/ 90

امروز خواستم یه تنوعی بشه در ضمن حوصله پمپ بنزین و رانندگی تو این ترافیکو نداشتم، در نتیجه تصمیم گرفتم اولین بار با شما، باسرویس بیایم دانشگاه... تو راه تا دم سرویس برای اینکه اذیت نکنی نذر کردم...چند دقیقه ای ایستادیم اما از سرویس خبری نبود. زنگ زدم به یکی از همکارام که تو ایسنگاه قبل سوار میشد...گفت که امروز سرویس زودتر رسید و الان ازونجا رد شدیم...قیافه من دیدن داشت. اصلا به ما نیومده...با چه حالی برگشتم خونه و به بابایی زنگ زدم که بیا پایین کمک. باور کن حتی تو ماشین از شانسم گریه کردم و شما میگفتی مانی چی شده؟؟؟ نه بخاطر سرویس. واسه روزهای تکراری که باید کله صبح بیدار شی و با بچه و مجبور باشی بخاطر کارت از خونواده ات دور باشی...
27 مهر 1390

26/ مهر/90

ساعت 6:20دقیقه از خونه زدیم بیرون...رفتیم پمپ بنزین و همش از مسیر پمپ بنزین تا دانگاه رو چون مسافت کمه جلو میشینی اما از آقا پلیسه میترسی... باز هم زود رسیدیم دانشگاه. بردمت زمین چمن و تا از دور اونجا رو دیدی گفتی مانی ورزش ورزش ...خوبه فقط یکبار آورده بودمت و اونجا رو دیدی. و قصد داشتم یه دور کامل با هم بدووییم و چه ذوقی میکردی اما زمین خوردی و دستت زخم شد....از زمین چمن صدای زیارت عاشورا از مسجد دانشگاه میومد...یادم اومد امروز سه شنبه است..دلم خواست.. محیا شونه بدست میدوه محیا یه کم مکث میکنه و فکر میکنه: دوست نداشتی برگردیم: زودی بردمت مهد..به خاله رویا دستت رو نشون دادی...عجب اینکه سهیلا جون...
27 مهر 1390

خاله جون زهره و باز هم به یادش

کاش بود و الان میدیدتت و هم بچه دایی جون عباس رو که تا آخر اینهفته بدنیا میاد...حیف...اگه بود کلی عروسک واست میخرید آخه فوق العاده دست و دل باز بود. هر چی حقوق میگرفت واسه این و اون خرج میکرد از غریب تا آشنا و اگه چیزی ته اش میموند واسه خودش. همش از همه میپرسید چی لازم دارین.....روحش شاد...اگه الان بود ما اینجا اینقدر غریب و تنها نبودیم مامان صدفی گفته عکس خاله جونو بذارم اما من قبلا گذاشتم و اینجا آدرسشو میارم: http://marriam.niniweblog.com/post153.php   http://marriam.niniweblog.com/post78.php اینهم عکس قاب عکسش با اون شعر قشنگ روش:  زمانیکه خواستم این عکسها رو پیدا کنم وبلاگ محیا رو مروری کردم...
27 مهر 1390

24/ مهر/ 90

صبحت بخیر گلم... امروز صبح دوست نداشتی این لباسو برات بپوشم ظاهرا برات کوچیکه و خوشت نمیومد...کلی گریه کردی و همسایه ها ظاهرا بیدار شدن کله صبح... دم مهد یادت افتاد که دیروز کجا افتادم زمین و داشتی برام تعریف میکردی... کم کم صدفی از راه رسید. تازه کشف کردیم که چقدر صدفی شبیه به نی نی داداشی محیاست: بعدش رفتیم تو مهد...نی نی داداشیتو که تمیز شده بود نشون رویا جون دادی و بعدش نرفتی تو کلاس خودت رفتی تو کلاس پرنیا و اونم که خواب بود.. همنجا بود که لباس نی نی داداشی رو پیدا کردی و وقتی دیدی مثل لباس خودت یکسرست ذوق کردی.. بعدش رفتیم کلاس شما و کمی با خاله سهیلا گپ زدیم و شما هم بچه هاتو خواب...
25 مهر 1390

23/ مهر/ 90

امروز صبح بسختی بیدار شدی..اونقدر عجله کردم که جز لباسی که تنت بود یادم رفت لباس دیگه ای بردارم..خاله سهیلا نیومده بود و شما رفتی تو کلاس نی نی ها...اینم پارسا توچولو که مثل شما شیمیسته..بچه همکارمه... خواهرش درسا فقط چند ماهی از شما بزرگتره...خدا به مادرش کمک کنه با دوتا بچه اونم دست تنها.. این هم عکس رو دیوار مهد برای خالی نبودن عریضه... وقتیکه اومدم دنبالت تا بریم خونه...اولش چند تا عکس گرفتیم...همونطور که گفتم یادم رفته بود برات لباس بیارم و با همون لباس برگشتیم...عیبی نداره با ماشین خودمون میریم... محیا - محیا و محمد رضا بعد بغلت کردم تا بریم دم ماشی...
24 مهر 1390

21/ مهر/90

ساعت 6:30 صبح طبق عادت بيدار شدي و يه روز تعطيل نذاشتي بخوابيم. اولش گفتي ني ني داداشي كوش؟ من هم دم اتاق خواب پيداش كردم و چون تو اتاق كار داشتم از همونجا و تو تاريكي انداختمش رو تشكت..كه ناگهان گفتي ماني ميندازي؟ و من شوك شدم.. اينا رو خودم يادت دادم اما تو اون كله صبح حسش نبود رعايت كنم و شما طبق معمول شرمنده ام كردي...بعدش شير خواستي . بهت دادم و بعدش طبق معمول  گلاب به روتون...pp. ديگه ايندفعه حتما خواب از سرم پريد....تو حموم گفتي ماني!!!! بو ميده ..گفتم آره بدجور. و شما ياد گرفتي و هي تكرار ميكردي: ايييييييي!!!! بو ميده بدجور ( باز هم از دوستان خوبم معذرت ميخوام خوب خاطره است ديگه بايد نوشت)... ديگه كمي ني ني داداشي...
23 مهر 1390

22/ مهر/90

صبح زود دوباره بیدارمون کردی..و روز جمعه ای نذاشتی کمی بیشتر بخوابیم. صبحونه مفصلی خوردیم و شما رو با بابایی رگرم کردم و رفتم یه چرتی بزنم...غذام هم که دیروز آماده کرده بودم...یهو خاله ندا زنگ زد و گفت که بمناسبت ماشین جدیدشون میخوان برن جایی کباب خورون و از ما خواستن که بریم...من هم درجا پریدم از جام و همه چی رو آماده کردم... بعد کلی اینور و اونور رفتن بالاخره یه جای خوبی تو شیان پیدا کردیم . ازونجایی که یادم رفت موبایلمو ببرم عکسهای زیادی نگرفتم... کلا انگار شهریار هنوز خواب بود...امروز من و عمو امیر کلی باهات حرف زدیم که دیگه با شهریار دوست باشین اینقدر همدیگه رو نزنین...و شما هم کلا امروز تحویلش نمیگرفتی...عکسها شاهد...
23 مهر 1390